۱۳۹۲ دی ۹, دوشنبه

در سالگرد راهپیمایی حکومتی نه دی و به یاد سید مصطفی تاجزاده

بارها می خواستم مطالبی را از دوران بازداشت بنویسم.فرصتی فراهم نمیشد.به مناسبتهای مختلف اقدام به نگارش مطالب پراکنده ای در وبلاگ و صفحه فیس بوکی ام کرده ام.اما دوست دارم کتاب خاطراتی را فراهم آورم،نه به خاطر اینکه فی نفسه خاطراتم ارزشمند باشد،صرفا جهت ثبت در تاریخ این سرزمین.چه اینکه مطالب زیادی هست که دیده و شنیده ام و شاید گفتنش برای مورخین بعدها بتواند مفید واقع شود.
در این وانفسای فتنه انگیز خواندن مطالبات ما،بیاد “سید مصطفی تاج زاده” افتادم.
همه میدانند که من با مصطفی تاج زاده ملاقاتی تا قبل از حوادث سال ۸۸ نداشتم و تا بحال او را از نزدیک ملاقات نکرده بودم.شرح این مجال،مقدمه ای را می طلبد که ممکن است اندکی طولانی باشد.کمی حوصله لازم است تا به مطلب اصلی برسم.نه بخاطر من،بل بخاطر “زندانی خاص بیت شریف” که برای ما اکنون بیش از چهار سال است که در زندان و روزه سیاسی ست.انشالله حوصله کنید و تا پایان متن با من همراه باشید.
در حوادث انتخابات سال ۱۳۸۸ و بعد از خطبه خون رهبر ایران در آن نماز جمعه معروف،بیش از سی نفر از فعالین سیاسی در دهه اول تیرماه همان سال در مکانهای مختلف دستگیر شدند که من نیز جزو حلقه دستگیری اولیه بودم و بعد از مراقبتی پانزده روزه(شنود تلفنی – تعقیب خیابانی) در یک قرار خیابانی دستگیر شدم و مستقیما به زندان اوین بند دو-الف هدایت شدم.در ساعات ابتدایی ورود، جلسه بازجویی کوتاهی داشتم و طی آن آدرسهای مکانهای تردد ، زندگی و محل کار(برای بازرسی و جمع آوری لوازم) اخذ و مجددا به سلول هدایت شدم.سلول من در انتهای کریدور بند دو- الف قرار داشت.دو سه روز اول به کسالت و بی حوصلگی گذشت و پس از آن دست و پای خویش را جمع کردم و بدنبال تدبیری بودم برای گذراندن زمان و شناخت محیط پیرامونم.در همان روزهای ابتدایی موفق شدم از زیر چشم بند و اوقات کوتاه هواخوری همسایگان زندانی ام را شناسایی نمایم و این تبدیل شد به یک سرگرمی در آن ایام پر از هیجان.
در سلول انفرادی کناری ام، مهندس “محمد رضا معتمد نیا” جای داشت که بصورت مداوم در نماز و تهجد شبانه بود.دو سلول آنطرف تر در روبرویم،”سعید ملکپور” بود و سلول روبرویم “محمدعلی ابطحی” که با لهجه شیرین اش قرآن را نه به صوت عربی، بلکه با لهجه شیوای فارسی قرائت می کرد.
پس از یکهفته از سپری شدن زمان بازداشت، بازجویی مستمر و مداوم من آغاز شد.در یکی از جلسات فشرده و ده – دوازده ساعته بازجویی ام ،سربازجو بهمراه تیم بازجویی سعی کردند به فضای شوخی و خنده وارد شوند،هم کمی فضای روحی مرا تلطیف کنند و هم تست هوشی را از من بگیرند.سربازجوی من(اخوی وزیر اطلاعات حیدر مصلحی) با همان لهجه غلیظ اصفهانی اش از من پرسید: “آقا روح الله؟یک سوال میکنم و اگر پاسخ دهی میفهمم چقدر زیرک هستی و قول می دهم که در صورت پاسخ، بازجویی طولانی تو را تمام و حرفهای امروزت را باور کنم”! من هم که تا بحال با چنین کلماتی مواجه نشده بودم تلاش کردم زیرکی خود را به رخ آنها بکشم و قول دادم پاسخ صحیحی به او بدهم.
سوال کرد:”در سلول روبروی تو چه کسی ست”؟ من هم گفتم: محمد علی ابطحی. به ناگاه تیم بازجویی و سربازجو از پشت سر به سمتم یورش بردند و موهای مرا در مشت گرفتند و گفتند: از کجا میدانی؟ شما شبها در زمان خاموشی از زیر در سلول با هم صحبت میکنید؟ از کجا میدانی او سلول مقابل توست؟ پاسخی از من نگرفتند و من نیز نگفتم چطور متوجه حضور ابطحی در سلول روبرویم شده ام،اما گفتم:ابطحی را فرا بخوانید و اگر او صحبت شما را تایید کرد هر چه شما گفتید صحیح است! همان شب جای آقای ابطحی را عوض کردند و مصطفی تاج زده را بجای او آوردند.فردای آنروز هم من او را شناسایی کردم،اما در پاسخ به سوال مشابه تیم بازجویی سه روز بعد از انتقال آقای تاج زاده به سلول روبرویم، دیگر فریب آن سخن را نخوردم و از وجود مصطفی تاج زاده در سلول روبروی خود،ابراز بی اطلاعی کردم.این امر سبب آسودگی خاطر بازجویان شد و آنها تمرکز خود را بر اعتراف گیری و خط اصلی بازجویی گذاردند.بنا به اقرار مکرر تیم بازجویی،من باهوش ترین زندانی آن روزها بودم،بطوریکه چهره بازجوی خود را از زیر چشم بند در سه روز ابتدایی بازداشتم شناسایی کردم و نقشه بند را در هفته دوم بازداشتم برایشان روی کاغذ ترسیم نمودم،بطوریکه باعث حیرت تیم بازجویی شد.
یکی دو هفته ای گذشت تا موسم برگزاری اولین دادگاه نمایشی فعالین سیاسی شد و من که اطلاعی از برگزاری دادگاه نداشتم با هجوم جزوه ها و مطالب هدایت شده توسط بازجویان در خصوص “دلایل متقن برای عدم تقلب در انتخابات ۸۸″ مواجه شدم. تیم بازجویی سعی داشت با هدایت افکار من بسوی “اقناع”، از من مهره ای ساخته و مرا برای بیان مطالب مورد نظر خود در جلسات دادگاههای فرمایشی بعدی مورد بهره برداری تبلیغاتی خویش قرار دهد. حتی دو بار هم لباس مخصوص آن دادگاهها را بر تنم کردند و به ماشین “هایس پرده دار شیشه دودی” سوار کردند،اما در آستانه حرکت مرا پیاده کردند و گفتند در نوبت بعدی اعزام میشوی.اما خدا خواست و بدلایلی اینکار انجام نشد.
من که اطلاعی از زمان برپایی دادگاهها نداشتم ،فرصت را مغتنم شمرده و بهمراه جزوات بازجویان از آنان طلب روزنامه برای مطالعه در سلولم کردم.آنان هم “روزنامه اطلاعات”را تجویز و هر روز ظهر آنرا از دریچه کوچک بالایی سلول بمن میدادند.جریان اعترافات برخی از افراد در دادگاههای اجباری و فرمایشی اول را در آن روزنامه خواندم و فردای آنروز در نوبت هواخوری صبح،زندانبان مرا در کنار مصطفی تاج زاده قرار داد.
هواخوری در دو نوبت صبح و عصر بود و هر وعده یکربع ساعت. از آنجاییکه بازجویان اطمینان یافتند که من فرزند سر به راه انقلاب! شده ام و دیگر بدنبال شناسایی افراد نیستم حساسیتی نداشتند که چه کسی در کنار من در زمان هواخوری قرار می گیرد.در حیاط کوچک بند دو – الف ، چهار دوربین با شیشه دایره ای مشکی رنگ بر روی دیوارها نصب شده بود که حالات زندانیان را در زمان هواخوری زیر نظر داشت.علاوه بر آن دو زندانبان هم از اتاقک مشرف به حیاط نگهبانان،زندانیان را زیر نظر داشتند.با اقداماتی که در روزهای قبل انجام داده بودم نقاط کور دوربینهای حیاط را شناسایی و در همان نقاط با تاج زاده در حیاط مشغول به صحبت شدم.
چون او مرا از نزدیک نمی شناخت، برای کسب اطمینانش ابتدا خود را معرفی نمودم و مطالبی را در خصوص دادگاه نمایشی روز قبل فعالین سیاسی برای او بازگو کردم. اطمینان داشتم که او را روز قبل به دادگاه نبرده اند.زیرا در آن روزها هر نیم ساعت یکبار او را به اتاق بازجویی می بردند و این کار اعصاب و روان مرا درهم می ریخت.من در طول روز منتظر مراجعه زندانبان برای بردن خود به اتاق بازجویی بودم و مرا نمی بردند،اما او را به دفعات از سلول روبروی من به اتاق بازجویی انتقال میدادند.ترس داشتم او را تحت تاثیر اخبار دروغ قرار دهند و به مانند دوستان سرشناس آن روزها،مجبور به گفتن حرفهایی در دادگاهها شود. وقتی شرح اعترافات دو سه نفر را مقطع و بریده برایش شرح دادم از تعجب واماند. با همان چشم بند در وسط حیاط ایستاد. شک کرد که نکند من گماشته ماموران امنیتی هستم و در این پوشش می خواهم او را گمراه و به او اطلاعات غلط می دهم. چشم بند را بالا زد و تا آمد مرا نظاره کند دو زندانبان با عجله به حیاط آمدند و با فریاد ما را در همان وسط حیاط بر زمین نشاندند. با مشت و لگد از من خواستند که بگویم چرا با تاج زاده حرف زده ام و چه گفته ام؟ من هم فی المجلس موضوع حرف زدن را حاشا کردم.اما آنها دست بردار نبودند،اصرارشان بر این بود که بگویم چرا تاج زاده چشم بند را بالا زده و میخواسته مرا نظاره کند.من هم گفتم نمی دانم و اصلا از زیر چشم بند نمیتوانم ببینم تاج زاده می خواسته چنین کاری را انجام دهد! در همین حین کلاغی بالای سر من شروع به سر و صدا کرد و من گفتم؛ “یک کلاغ روی سر من خرابکاری کرد و من برای اینکارش بلند به او فحش دادم،تاجزاده هم تعجب کرد و حتما گمان کرده من بی مقدمه به او فحش می دهم.شاید بهمین خاطر چشم بند را بالا زده تا فحش دهنده خودش را ببیند” ! تاج زاده هم حرف مرا عینا تایید کرد.نفس راحتی کشیدم.
مجازات من نیمه کاره ماندن هواخوری و بازگشت سریع به سلول انفرادی ام بود،اما تاج زاده ناخن گیر خواست و وسط حیاط نشست و ناخن های پایش را گرفت.آن صحنه ها هر روز از جلوی دیدگانم رژه می روند.
پس از چهار سال هنوز خاطرات زندان و دوران فشار و بازجوییهای فنی! و ممتد روح و روانم را می آزارد.اما از روبرو شدن و بیان واقعیات، گریزی نیست.
در سالگرد راهپیمایی حکومتی ۹ دی، بیاد او و عزیزانی افتادم که برای پیگیری مطالبات ما هنوز در زندانها گرفتارند و نظاره گر مردمی هستم که امیدوارانه برای پیگیری مطالبات و آزادی عزیزان خویش از زندانها، دست به هر گونه اقدام دموکراتیکی زده اند؛از جمله شرکت درانتخابات ریاست جمهوری ۲۲ خرداد ۱۳۹۲
این خاطره را بیاد سید مصطفی تاج زاده “زندانی خاص بیت رهبری” و همسر صبور و زجر کشیده اش خانم فخرالسادات محتشمی پور نوشتم، باشد که آگاه بمانیم و مطالبات ملی را فراموش نکنیم.
فرصت را مغتنم شمرده،به این دو عزیز درود می فرستم و از درگاه خداوند قادر، برای آزادی تمامی زندانیان سیاسی – عقیدتی و رفع حصر از عزیزان ملت تقاضای عنایات خاص را دارم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر