۱۳۹۱ شهریور ۵, یکشنبه

                              می نویسم و همچنان می نویسم


من به جهت دغدغه هایم و احساس انحرافی که از اصل انقلاب احساس کرده ام تا کنون مکاتبات متعددی را با آیت الله خامنه ای رهبر ایران انجام داده ام.

این احساس ناشی از کینه و حقد و حسد نیست.
من احساس کردم که از سالهای طولانی ایشان به دنبال بسط و گسترش "ید" مطلقه خود در امور مختلف هستند.علیرغم اینکه قانون اساسی فعلی ایران دارای ظرفیتهای زیادی برای اداره امور کشور است.لیکن معتقدم ایشان خواسته یا ناخواسته به این ظرفیتها عمل نکردند و سعی کردند روز به روز و هر چه بیشتر امور را در ید قدرت خود نگه دارند.
من بهمراه پدرم ملاقاتهای بسیاری را نزد ایشان تجربه کرده ام و از نزدیک می دیدم که ایشان به چه اندازه به اخلاقیات پایبند بودند.اما نمیدانم که چه شد که بعد از ریاست جمهوری آقای هاشمی رفسنجانی و شروع دولت آقای خاتمی به یکباره تغییر رفتار دادند و شروع به مخالفت با معیارها و اصول پذیرفته شده خود و مردم نمودند.
من سعی میکنم بیشتر به مشاهدات و خاطرات خود و تحلیل وقایع دوران پس از رهبری آیت الله خمینی بپردازم.مواردی که خود بصورت ملموس آنها را درک کرده ام و با دیدگان خود بعضا مشاهده نموده ام.
مواردی که نتوانستم در مکاتبات عمومی خود با ایشان بیان کنم و جزء حرمتها و خطوط قرمز نگه داشته ام و یا اینکه مجالها اینقدر کوتاه بوده و باید به نکات مهمتر می پرداختم.چرا که مجال انتشار عمومی چنین بیاناتی به جهت انبساط متن و عدم تحمل مخاطب مقدور نبوده است.
سعی میکنم بیشتر "دل نوشته های" خود را بیان کنم.چیزهایی که برایمان آرزو بود و به حسرت تبدیل شد.
چیزهایی که برایم مانند آب زلال بود و به سراب تبدیل شد...
کاش بشود ذهن پراکنده ام را جمع و جور کنم و از پراکندگی و تعدد مطالب به تمرکز ذهن برسم و موضوعی به ترتیب انتشار برسم.هر چند بعید میدانم بتوانم ترتیب امور را رعایت کنم.
چیزی که میدانم این است که فقط باید بنویسم و بنویسم.
نوشتن است که مرا تخلیه میکند...
سالهای تحصیل در مقطع متوسطه و دبیرستان اینقدر تحت تاثیر افکار و نوشته های "احمد عزیزی" و یوسف میرشکاک" بودم که حتی شعر هم میگفتم.اما به مرور به دوران سربازی و ازدواج زود هنگامم رسیدم و آن فراغت از ذهنم رخت بربست.
شاید چون احمد و یوسف را میشناختم و با آنها از نزدیک مراوده داشتم تحت تاثیر ایشان بودم و این باعث شده بود دایره واژگانم نیز گسترش یابد.اما از آن فضا و اقتضائات آن دور شدم.اکنون میخواهم برای خودم بنویسم.چیزهایی را که دلم میخواست و میخواهد.
تحلیل شرایط و اقتضائات زمانه و گذشته مان.اینکه چه بودیم و چه شده و به کجا در حال رفتنیم.
سعی میکنم از دوران جوانی و نوجوانیم بنویسم.سعی میکنم از خاطراتم بنویسم.شاید بعدها بتوانم آنها را جمع بندی کنم و به کتابی تبدیل کنم.
هیچوقت نوشتن مرا اینقدر آرام نمی کرد.جوانی شیطان که پا به میانسالی نهاده.جوانی که از دیوار راست بالا میرفت.جوانی که به اقرار متخصصان و کارشناسان زندان اوین دارای "آی کیو" بالایی بود اکنون چنان فشارها او را محکم نموده که به زور حرف میزند,به زور میخندد و بالاجبار ناچار است بسیاری از امورات زندگی خود را به مانند مردم عادی انجام دهد.اموراتی که برای مردم عادی جزء امورات روزانه محسوب میشود.اما برای من انجام همان امورات سخت است.خوردن,خوابیدن,آشامیدن,سخن گفتن,خندیدن و ...
اگر دست خودم بود هیچکدام اینها را در روز انجام نمی دادم.چه اینکه فشارهای ناشی از اقدامات متعدد چه در ایران و چه خارج از ایران اینقدر زیاد بوده است که همه این امورات روزمره را به سختی انجام می دهم.
روزی یک وعده غذا خوردن, به زور قرص خواب و آرامبخش خوابیدن,به زور تبسم و لبخند زدن و تمایل زیاد به سکوت همه و همه ناشی از دغدغه های فکری ام برای خود ,خانواده و مردمم است.چیزی که به آن دچار شده ام و اکنون پا در راهی نهاده ام که فقط باید بروم.
مانند راننده اتومبیلی شده ام که با سرعت زیاد در اتوبان امام علی و سراشیبی آن در حال حرکت هستم.اگر برگردم و پشت سرم را نگاه کنم ممکن است تصادف دردناکی نمایم و خود را از هستی و نیستی ساقط نمایم.فقط باید به خورشید نگاه کنم تا سایه را پشت سرم درک کنم.
باید به جلو رفت.حتی با نخندیدن,نخوابیدن و نخوردن و نیاشامیدن...
من مینویسم و فقط مینویسم...این مرا آرام میکند.شاید اگر تخلیه شوم بتوانم بخوابم و بخورم و بیاشامم و بیاسایم.به مانند افراد معمولی که کار روز مره شان اغلب همین است.
در دفتر کارم(سال 1383)- آن زمان هم مینوشتم
تازه کارتابل زیرین را ملاحظه کرده بودم و در حال تنفس بودم برای فعالیتی دیگر
حالا رسالتم  تغییر کرده - نه دستوری/ نه امضایی...
فقط تمام توانم را برای "اتحاد" دوستانمان مصروف خواهم کرد...شاید که جماعتی نتیجه بگیرند
پس مینویسم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر