۱۳۹۳ خرداد ۱۲, دوشنبه

درحاشیه ویدیوی سخنان سردار جعفری فرمانده سپاه پاسداران و اذعان به کودتای انتخاباتی سال 88

ویدیوی سخنان سردار عزیز جعفری را که دیدم داغ دلم تازه شد. کاش میان ماههای شمسی و قمری تناسب واحدی وجود داشت تا این خاطرات بدین سان مکررا در هر روز و هر ماهِ سال تداعی نشود. 



دوم تیرماه سال 1388 مصادف شده بود با روز 26 یا 27 ماه رجب المرجب. من سالهای متمادی بود که سه روز آخر ماه رجب را روزه دار بودم و این ایام را به ماه شعبان متصل می کردم. روز دوم تیرماه هر سال مصادف است با روز تولد دختر اولم "نیاز" و آن سال شدیدا درگیر حواشی انتخابات سال 88 بودم. 



روز اول تیرماه خواهرم با اتومبیلش در بزرگراه صدر تصادف عجیبی کرد و با من تماس گرفت برای یاری رساندنش. او گفت اتومبیل را به پارکینک انتهای خیابان نیروی دریایی در میدان رسالت منتقل کرده اند. همان روز شایعه شده بود که در ایستگاه متروی میدان هفتم تیر بمب گذاری کرده اند که شایعه ای دروغ بود.با تمام مشغله ام به پارکینگ رفتم و ترتیب تعمیر اتومبیل را دادم.در همان جا خواهرم گفت تولد دخترم را فراموش نکنم و من استثنائا آن سال تولد او را بدلیل مشغله زیاد فراموش کرده بودم. با خواهرم به فروشگاه اتکا در چهارراه پاسداران رفتیم. هر لحظه احتمال دستگیری ام را می دادم. چند روز قبل هم به پدرم گفته بودم که به احتمال زیاد مرا دستگیر خواهند کرد. ایشان تعجب کرد و گفت نفوس بد نزن.چرا باید دستگیرت کنند؟ و من در فکر فرو رفتم، در حالیکه صفحات روزنامه اعتماد ملی را تورق می کردم و با دقت کامل تمام مطالب را مطالعه می کردم. در همان ساعت 6 صبح که پدرم نمازش را تمام کرد و داشت می رفت که نان بخرد این مکالمه میان من و او رد و بدل شد و من مجددا سر در روزنامه فرو بردم، خواندم که سپاه حسن معادیخواه و چند نفر دیگر از دوستانم را دستگیر کرده است ، این خبر شائبه دستگیری ام را چند برابر کرد. آن روز برای دخترم از فروشگاه اتکا چهارراه پاسداران کفش اسکیتی حرفه ای خریدم و به خواهرم دادم. خواهرم گفت خودت به "نیاز" هدیه بده. کفش را به او برگرداندم و گفتم شما به منزل ببر که اگر من "نتوانستم"به او هدیه بدهم، شما خودتان اینکار را از طرف من انجام دهید. او نمیدانست که در افکار من چه غوغایی برپاست. شب دیر وقت به منزل آمدم و نشد که برای دخترم جشن تولد بگیریم. به فردایش روز دوم تیر (روز تولدش) موکول شد. صبح کادوها را به دخترم هدیه دادیم و سریع از خانه بیرون زدم. از من قول گرفت که شب زود بروم تا میهمانش کنم در رستورانی که دوست داشت ( بوف قیطریه، به صرف پیتزای مورد علاقه اش). من هم قول دادم. در راه در حین رانندگی موبایل هایم مکررا زنگ میخورد و برنامه تجمع فردا جلوی مجلس را به من اطلاع دادند، گفتم بعید است بیایم. اما تا فردا ببینیم چه میشود. تلفنم شنود بود و طبق اظهارات سربازجویم از 15 روز قبل برایم مامور مستقیم گذاشته بودند تا مراوداتم را کنترل و ثبت کند و من هم نمی دانستم، حس دستگیری در من غوغا می کرد و هیجان زده ام کرده بود. به همسر فعلی ام (که آن زمان دوست بودیم) هم بارها نکات امنیتی و احتیاطی را گوشزد کردم که اگر دستگیر شدم باید چطور عمل کند. سه چهار روز قبل از همین تاریخ از "صدای امریکا" چهار بار با تلفن همراهم تماس گرفته بودند و درخواست گفتگوی مستقیم در بخش خبری سات 8 شب را درباره وقایع ایران را داشتند که من هر بار بدلایلی مصاحبه نکردم.




قرار بود فردا برای تجمع مقابل مجلس برویم. اتومبیلم پژو 206 بود و معمولا آن روزها بصورت "گاز انبری" در خیابان های تهران رانندگی می کردم.بطوریکه مسیر قیطریه تا شهرری را در مدت بیست دقیقه الی نیم ساعت طی می کردم. ماشین معاونت تعقیب مراقبت اطلاعات سپاه در تعقیب من بود، از درب منزل تعقیب را آغاز کرده بودند. مسیر همیشگی ام را از خیابان فرمانیه بسمت میدان نوبنیاد و اتوبان بابایی رفتم و به سمت اتوبان بسیج پیچیدم، باید به سمت مغازه ام در شهرری می رفتم. من خود متوجه نبودم، اما ماشین ال- 90 آبی نفتی اطلاعات سپاه گویا مرا در مسیر گم کرد و نتوانسته بود تعقیبم کند. من به مغازه ام رسیدم و آنها با تاخیر 15 دقیقه ای به آنحا رسیده بودند،در حالیکه من قرار نبود در مغازه بمانم ، اما آنها این موضوع را نمی دانستند. دخل شب قبل را تحویل گرفتم و سریعا خارج شدم. ربع ساعتی بود که دور شده بودم و تهرانپارس بودم که شاگرد مغازه ام زنگ زد و گفت 5 نفر آمده اند و سر و شکل درستی ندارند و میخواهند مجوز نمایندگی ام را بخرند. صد میلیون تومان هم پیشنهاد داده اند و گفته اند اگر امروز آمدید،آمدید. وگرنه ما منصرف میشویم.گفتم امروز نمی توانم.برای فردا هماهنگ کن که بیایند.اما آنها آنقدر اصرار کردند و من نمی دانستم آنها باید همان روز با دست پر باز می گشتند و گرنه توبیخ اداری می شدند. مبلغ پیشنهادی هم اغوا کننده بود. با آنها قرار گذاشتم در خیابان بیستم نیروی هوایی پیروزی. آنها از شهرری آمدند و من از تهرانپارس دور زدم و سر قرار رسیدم. با موبایلشان تماس گرفتم، از آنطرف خیابان دستی تکان دادند و من با سرعت زیاد جلوی ماشینشان پیچیدم و ترمز دستی را کشیدم .دو مرد راننده و شاگرد برای استقبال و احترامم پیاده شدند و مرا به عقب ماشین برای صحبت راهنمایی کردند؛ گولاخ بودند و هیکل مند. گفتم زود صحبت را آغاز کنیم ،من کار واجبی دارم و باید بروم و شخص کنار راننده در همان ابتدای کلام گفت: آقای روح الله زم؟ گفتم شما مرا از کجا میشناسید؟ (در مغازه و محل کارم بدلیل خطر بسیجیان و مداحان هفت تیرکش از نام مستعار استفاده می کردم و هیچ کس حتی کارگرانم مرا با این نام در شهرری نمی شناخت،با توجه به اینکه با "هیات دخمه" هم فاصله زیادی نداشتیم) گفتم: بله! به ناگاه دو در سمت راست و چپ عقب باز شد و دو نفر از طرفین کنارم نشستند، دو موبایلی که در دستم بود سریعا توقیف شد. شماره موبایل خودشان را از حافظه پاک کردند. دستبند زدند، سوئیچ را گرفتند و یکی را به داخل ماشین من فرستادند تا ماشین را بیاورد.نفر جلو که سر تیم عملیات بود گفت: آقای زم! شما چند روز پیش تصادفی کرده اید و ما شما را برای پاره ای از توضیحات به اداره آگاهی می بریم. پاسخ دادم : من مدت زیادی ست که منتظر دستگیری ام، ما به اوین می رویم و نه اداره آگاهی. با تلخی لبخندی زد و گفت: پس شما فهمیدید؟ به ما دستور داده شده شما را با نهایت احترام به اوین منتقل کنیم، چون میدانید به کجا می رویم در طول مسیر به شما چشم بند نمی زنیم و شما را زیر صندلی خم نمی کنیم، در طول مسیر با ما همکاری کنید تا مجبور به اعمال خشن نشویم.اما خودشان..... بقیه ماجرا را اگر عمری بود در سالگرد دستگیری ام (دوم تیر) می نویسم.




پس از بازجوییهای مکرر و درانداختن در آخرین سلول انفرادی بند دو - الف ، روز سوم شعبان فرا رسید. درب کوچک بالای سلول باز شد و موز دادند و یک پلاستیک کوچک آجیل. در حالیکه زندانبان خود را گوشه در پنهان کرده بود تا چهره اش آشکار نشود از او پرسیدم چه خبر شده؟ شاه برگشته؟ گفت:نیشت را ببند. امروز سوم شعبان است و تولد امام حسین (ع) و این رسم اعیاد آن بند بود ،شام و نهار؛ آب و پوست مرغ و تخم مرغ و سیب زمینی پخته می دادند و اعیاد مذهبی موز و آجیل!! فردایش هم شکنجه و زد و خورد و فحش و فضیحت...




اما سخنان عزیز جعفری ثابت کرد که راه ما حق است. خدا خواست و مدد رساند و این ظالم و ظلمش توامان افشا شدند. این سخنان نشان داد ما به درستی شعار "مرگ بر دیکتاتور" می دادیم، ما به درستی شعار "یا حسین ،میرحسین" می دادیم و ندای "الله اکبر" ما حق بود و نماز و قنوت آنان ، مصداق "قرآن بر سر نیزه نهادن" بود. این سخنان عیان کرد حصر موسوی و کروبی و رهنورد، حصری "کینه توزانه" ناشی از عقده هایِ حقیرانه کودکیِ آیت الله علی خامنه ای ست. این سخنان نشان داد زندانیان سیاسی ما و دستگیر شدگان سال 88 و قبل و بعد آن ، تماما بیگناه بودند و هستند و با نقشه قبلی ظالمان و سفاکان دستگیر شدند. این سخنان نشان داد در انتخابات سال 84 و 88 "تقلب بزرگ" شد. این سخنان نشان داد تمام مدعیان "عدم تقلب" در انتخابات سال 84 و 88 اعم از اصلاح طلب و اصولگرا دروغ گفتند و شکر خوردند و میخواستند ما را هم "شکر خوار" کنند.




من بارها گفته ام که سپاه در انتخابات سال 1384 هم تقلب کرد. این را دوستان اصلاح طلب هم به روشنی می دانند.چون خود دست اندرکار انتخابات 84 بودند.اما ترسیدند بگویند. بنده شخصا گزارشِ تقلب آن انتخابات را (در مناطقی که بازرس ویژه وزیر کشور بودم) با یک واسطه به آقای کروبی - نامزد آن انتخابات - و بی واسطه به سخنگوی وقت وزارت کشور دولت اصلاحات دادم. چندین بار در مرحله دوم انتخابات سال 1384 در معرض حملات وحشیانه نیروهای مهاجم بسیجی در مناطق 17-16 تهران(خانی آباد-فلاح-قلعه مرغی) گرفتم. حتی وقتی صندوق رای مسجد جامع لر زاده در میدان خراسان را بدلیل تقلب گسترده بسیجیان و اخذ مدرک تقلب باطل کردم با چاقو مورد حمله یک بسیجیِ "ریش تا زانو" و "مُهر بر پیشانی" قرار گرفتم، بطوریکه اگر همراهانم فقط یک ثانیه دیر جنبیده بودند، نوک تیز چاقوی بلند در دستانش، وسط فرق سرم فرود آمده و خوش نشسته بود. پس از آن نیز توسط اداره اطلاعات!! شورای نگهبان و دستور شخص آیت الله جنتی احضار شدم و تنها ذکاوت خودم باعث شد پس از انتخابات سال 84 دستگیر نشوم.




صحبتهای سردار جعفری دقیقا دلالت بر دخالت و تقلب سپاه ، بسیج و بیت رهبری در دو انتخابات سال 84 و 88 دارد. جایی که ما فریاد میزدیم؛ آی! ایها الناس! در سال 84 هم تقلب شد و جماعتی می گفتند: نه بابا! احمدی نژاد سال 84 واقعا رای آورد!! و ما می دانستیم در آن انتخابات هم "هاشمی و کروبی" نفرات اول و دوم آن انتخابات بودند. در این سه - چهار سال هم مکررا فریاد زدم، اما شنیده نشد. حالا با دلیل و مدرک حرفها و مصاحبه های این چند ساله ام قابل استناد است. شاهدان بسیاری برای تقلب انتخابات 84 دارم که در ایرانند و در سال 88 اکثرشان شان دستگیر شدند.لذا چون در ایرانند نمی توانم نامشان را ببرم، اما در همین حد بگویم که صدای ضجّه یکی از همان شاهدان (که پیرمردی 70 ساله بود) را در کنار اتاق بازجویی کناریِ خودم شنیدم،در حالیکه بشدت شکنجه میشد و 5 بازجو او را زیر مشت و لگد وحشیانه گرفته بودند و او چشم بند بر چشم داد و نمی دید از کجا کتک میخورد، او تحت شکنجه بود تا اعتراف به حمل سلاح و ارتباط با سازمان مجاهدین خلق کند!



با انتشار این فیلم من با افتخار اعلام میکنم که تا زمان برپاییِ عدالت، پاسخگوییِ شخصِ آیت الله علی خامنه ای بابتِ تمامی فجایع و قتل و غارت و کشتار مردم در محکمه ای عادل و از میان برداشتنِ دیکتاتوری و ظلم او، شخصا از پا نخواهم نشست و اگر در جایی احساس کنم که جنازه ام هم برای حکومت سراسر ظلم او ایجاد دردسر میکند،این جنازه را بر روی دوش او خواهم گذاشت، شاهد مدعایم همسرم است که میداند سالهاست غسل شهادت ام را هم کرده ام، کار امروزم را به فردا نمی اندازم و هر لحظه منتظر مرگ و پیشامدی غیر قابل پیش بینی ام. 



"و قل جاء الحق و زهق الباطل إن الباطل کان زهوقاً "


۱ نظر: