۱۳۹۲ فروردین ۲۱, چهارشنبه

سالگرد یک آتش سوزی!

سه سال پیش در چنین روزهایی بود که دفتر سینمایی پدرم را به آتش کشیدند.

مقدمتا لازم میدانم مطالبی را شرح دهم تا به نکته موضوعی بالا برسم.

پس از سال 1381 که پدرم با حکم آقای خاموشی رییس فعلی سازمان تبلیغات اسلامی و از دوستان و هم حجره ای های صمیمی آقای مجتبی خامنه ای از ریاست حوزه هنری برکنار شد , او تصمیم به ادامه فعالیت خود در بخش خصوصی گرفت.
موسسه فرهنگی-هنری ای را بنام "بنیان فرهنگ و هنر ایرانیان" تاسیس کرد که در این مرکز فعالیتهای فرهنگی- هنری خود را ادامه دهد.
بنظر من او به توفیق چندانی در ادامه مسیر فرهنگی خود دست نیافت و این چندین علت مختلف داشت.
مهمترین علت آن این بود که او حاضر نبود از تلاش مدیران "حوزه هنری" و همکاران سابق خود که هنوز در راس مدیریت بخشهای مختلف حوزه هنری بودند بهره ای ببرد.خصوصا اینکه آن مدیران از نخبگان مدیریتی در کشور بودند.
او معتقد بود اگر در راه اندازی فعالیتهای فرهنگی خود , از تلاش مدیران سابقش استفاده کند متهم به "کودتای فرهنگی" !! شده و از منظر دیگران بعنوان "لوس بازی های بچه گانه" تعبیر می شود.
علتهای دیگری نیز داشت که قصد ندارم در این مقال به آنها بپردازم.

من در سالهای ابتدایی راه اندازی فعالیتهای فرهنگی-هنری پدرم در "بنیان فرهنگ و هنر ایرانیان" نزد ایشان بودم.اما بدلایلی دو سال بعد از فعالیت این مرکز از ادامه همکاری انصراف دادم و دیگر در کارهای پدر هیچگونه اشرافی نداشتم.
قبل از اینکه وارد بحث اصلی شوم لازمست بیفزایم که ارتباط من با پدرم , یک ارتباط  خیلی خاص از جنس خاص تر است!
بی خبری من از فعالیتهای کاری پدرم همچنان ادامه داشت تا اینکه جریانات انتخابات ریاست جمهوری سال 1388 بوجود آمد که در آینده بصورت مفصل تری قصد دارم خاطرات آن روزها را گرد آوری و تک نویسی کنم.
بعد از دستگیری من پس از خطبه نمازجمعه معروف آیت الله خامنه ای توسط اطلاعات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی, اتفاقات زیادی در زندگی من افتاد که برآیند آنها نزدیکی من و پدرم را موجب گردید.همین نزدیکی و همچنین افسردگی های شدید ناشی از شکنجه ها و ایام بازداشت و ...موجب شد پدرم برای اینکه حال و هوای من عوض شود و کمتر در مسائل سیاسی دخول پیدا کنم مرا به فعالیت دوست داشتنی خودم (سینما) هدایت کند.
ماههای پس از آزادی من مصادف شد با نگارش فیلمنامه "دموکراسی تو روز روشن" و بازنویسی چندین باره آن توسط پدرم و نظرات مختلف من روی فیلمنامه.
نظراتی که اکثرا توسط پدرم محترم انگاشته می شد و در فیلمنامه لحاظ می شد.نمی دانم چرا پدرم اینکار را می کرد؟ اما پس از هر مرحله بازنویسی آن (که گاها 24 ساعت تلاش مداوم و تحقیق او را در پی داشت) در پی یک اشکال من , شمایل آن را بهم می ریخت و مجددا شروع به بازسازی دیالوگها و سکانسها می کرد.من این محبت او را در حق خودم هیچگاه فراموش نمی کنم.چون اینکار او باعث شکل گرفتن اعتماد به نفس خرد شده من شد.چیزی که آن را در زندان از من گرفتند...
بالاخره به پیش تولید رفتیم و من از صدر تا ذیل عوامل و پلانهای فیلم را زیر نظر داشته و در آن فعالیت اجرایی سخت و ملموسی می کردم و به جای دو- سه عنصر مهم و غیرمهم  این فیلم فعالیت داشتم تا پدرم کمتر برای ساخت آن پول هزینه کند!

پس از ساخت فیلم نوبت به اکران پرماجرای آن رسید و فروش فیلم در مرز یک میلیارد تومان متوقف گردید.همه اینها در شرایطی اتفاق افتاد که وزارت ارشاد بدترین فصل اکران را به فیلم داد (زمستان) .زیرا بهترین فصل اکران (بهار) را برای فیلم اخراجی ها رزرو کرده بودند و تلاشهای شرکت پخش فیلم در این راستا نتیجه ای را در پی نداشت.
پس از ساخت فیلم , فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اقدام به شکایت از تهیه کننده فیلم (پدرم) و کارگردان کرد . کارگردان طبق معمول خود را پشت پدرم مخفی کرد و جاخالی داد و پدرم مدام به دادگاه ویژه روحانیت می رفت تا تمام قد از فیلم خود دفاع نماید.
همزمان حجت الاسلام محمد حسن رحیمیان نماینده "ولی فقیه" در بنیاد شهید که کمترین شعوری حتی نسبت به نوار فیلم وی - اچ - اس  ندارد و اساسا نمی داند ساخت یک فیلم چه مولفه هایی دارد , در سخنرانی ای عمومی , انواع اتهامات را به فیلم وارد کرد و خواستار محاکمه پدرم بعنوان تهیه کننده و سازنده این فیلم شد! 
پدرم نیز جوابیه تندی را در مطبوعات در انتقاد از دیدگاه او منتشر کرد.

همچنین سردار "میرفیصل باقر زاده" هم در سخنرانی جداگانه دیگری به طرح اتهاماتی علیه این فیلم و سازندگانش پرداخت.

پس از این اتفاقات , نهادهای امنیتی رسمی کشور اقدام به ساخت بولتن های محرمانه و ارسال آن برای مقامات خاص و عالی کشور کردند و حدود 50 ایراد با اذهان امنیتی و ناسالم خود بر فیلم گرفتند که نشان می داد فیلم "نمادهایی از صهیونیستها و فراموسونری" را تبلیغ کرده و "فرهنگ شهادت" را به سخره گرفته است.حتی در سایتهای حامی رییس جمهوری مکتبی آن دوره (محمود احمدی نژاد )!! هم نوشته بودند : "مسخره کردن رییس جمهور انقلابی و ولایتی در سینماهای کشور" !
این نوع نگاه را در مقاطع مختلف در برخورد با محصولات فرهنگی و افراد نخبه و روشنفکر مشاهده کرده ایم و تازگی ندارد.شاید نمونه بیاد ماندنی آن پس از قتلهای زنجیره ای باشد که آقای خامنه ای در سخنرانی ای عمومی این قتلها را به محافل صهیونیستی نسبت داد و از فردای آن روز ماشین اعتراف گیری سازمانهای امنیتی در زندانها براه افتاد تا این و آن و متهمان را وابسته به محافل صهیونیستی نشان بدهند تا "حرف رهبر درست از کار دربیاید و آبروریزی نشود"!!
بعد از این فشارها و احضارهای مکرر به دادگاه ویژه روحانیت در پی شکایت نهادهای رسمی نظام از فیلم بود که نیمه شب 28 فروردین سال 1390 دفتر سینمایی پدرم در میدان یوسف آباد تهران , به ناگاه طعمه حریق شد و کل ساختمان چهار طبقه آن علاوه بر دومیلیون نسخه "دی - وی - دی" و "سی - دی" در حریق سوخت.دستگاههای پیشرفته تدوین و فیلمبرداری و آکساسوار موجود در آن نیز به کلی منهدم شد.بطوریکه فردای آن آتش سوزی , وقتی که به آنجا رفتم مشاهده کردم سیمهای برق داخل دیوارها نیز از شدت حرارت ذوب در ولایت!! شده اند.
شبی که این اتفاق افتاد قرار بود نمایندگی آیس پک من در شهرری(شعبه 97) نیز به آتش کشیده شود.فردای آن روز کارگری که در مغازه کار می کرد گفت:
"دیشب دیرهنگام شعبه را بستیم و من دیگر به خانه نرفتم و در مغازه خوابیدم.ساعت حدود سه شب دیدم دو نفر با پیت پلاستیکی دارند "شیشه و در" مغازه را تکان می دهند. من از خواب بیدار شدم و دو نفری را دیدم که تا بحال در شهرری ندیده بودم.آنها ریش بر صورت داشتند و ظاهرشان به افراد موسوم به "بسیجی" می خورد.با دیدن من پیت را بر زمین گذاشته, موتور خود را هل دادند و فرار کردند.در پیت را باز کردم  دیدم داخل آن حاوی بنزین است!
پس از شنیدن این روایت و دریافت زمان آتش سوزی دفتر پدرم دریافتم که قرار بوده دفتر پدر و مغازه اجاره ای پسر همزمان در یک ساعت به آتش کشیده شود!
خدا بر من رحم کرد که آن شب کسی در مغازه خفته بود.و گرنه نمی دانم تا کی باید خسارت آتش سوزی مکان اجاره ای را  به صورت قسطی به صاحب ملک می پرداختم.
در این اثنا بود که دریافتم باید ایران را سریعا ترک کنم و این اتفاقات را قرینه ای بر فشار مجدد دستگاه امنیتی بر من و خانواده ام یافتم. خصوصا اینکه زمان ابلاغ حکم پرونده ام به ریاست "قاضی صلواتی" نیز نزدیک بود و بصورت مداوم به زندان اوین برای بازجوییهای مجدد و شعب مختلف بازپرسی و دادیاری دادگاه انقلاب احضار می شدم.
سه هفته پس از این اتفاق همه چیز را رها کرده و با تنها دخترم که آن زمان 7 سالش بود از ایران خارج و به سوی کشور مالزی پرواز کردم!

اکنون دو نوروز از آن واقعه می گذرد و طبق اطلاعات دریافتی و علیرغم شناسایی عامل این حادثه توسط شهود و دوربینهای بانک تجارت روبروی ساختمان , دادگاه تنها متهم پرونده را آزاد و پرونده را مختومه اعلام کرد!
اکنون پدرم مانده با یک دنیا بدهی به صاحب ملک که بصورت اقساط در حال پرداخت است و تعطیلی فعالیتهای فرهنگی با توجه به اوضاع گذشته و حال و آینده ایران مان !
دیدن چند عکس از آن واقعه را به شما توصیه می کنم.





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر