سحام – روح الله زم: مثل خیلی از آدم های اطراف مان ، مانند همان ها بود. نه ادعایی داشت که سهمی بخواهد و نه ادعایی که مدام بگوید چه کرده ام و چه دیده ام و … مثل خیلی های دیگر ساده و بی ادعا و صمیمی ؛ تنها فرقی که با آدم های کوچه و خیابان ایران دارد ، آن است که دیگر در ایران نیست ! از تهران مسافت زیادی را طی کرده ، سختی ها و خطرها را به جان خریده است تا این که مدتی پیش به استرالیا رسیده ، او حالا اولین پله های پیشرفت را در خارج از ایران طی می کند ؛ او مجری برنامه های رادیو فارسی زبان آدلاید استرالیا است . صحبت مان نه آن قدر طولانی بود که دیگر ندانیم از چه و از که بپرسیم و نه آن قدر کوتاه که نتواند حرف هایش را بگوید. وقتی از آن چه بر سرش آمده بود می گفت ، کاملا واضح بود که کلمه کم می آورد و هنوز که هنوز است هم نمی تواند دقیق ، از آن چه که بر سر او و دیگر دوستانش رفته بگوید . نامش حمید است ، “حمید حجارها “. تا قبل از سال ۱۳۸۸ هیچ فعالیت سیاسی ای نداشته ، می گوید در ۱۳۸۴ هم به هاشمی رای دادم که نتیجه اش را هم دیدیم چه شد و آقای احمدی نژاد بر سر کار آمد. کاری به کار سیاست نداشته تا این که در سال ۸۸ علی رغم آن که باز هم نمی خواسته در ستادی و تبلیغاتی باشد ، به اصرار دوستانش به ستاد مهندس موسوی رفته و این شاید سرآغاز تحولات کلی زندگی او بوده است .
از او می پرسم یعنی در سال ۸۸ رسما دیگر در ستاد آقای موسوی مشغول به کار شدید ؟ که می گوید بله ، و آخر هم به آقای موسوی رای دادم.
اگر الان در شرایط سال ۸۸ قرار بگیرید ، با توجه به تمام سختی ها و مرارت های آن سال ، باز دوباره رای می دهید؟
اگر منظورت فقط رای دادن هست نه ، من هم ۸۸ و هم ۸۴ ، هیچ اعتقادی به رای دادن نداشتم و بر خلاف عقیده ام رای دادم ، صادقانه دارم میگم که واقعا اون زمان هم نمی خواستم رای بدم. به خاطر اتفاقاتی که گذشته بود.
خب چه شد که دوباره رای دادید؟
دیدم تمام دوستانی که داشتم و با هم یک هدف داشتیم ، دارن تلاش می کنن و دنبال یک روزنه ای از امید هستن. هدفمون آزادی بود. هدف همه ما آزادی بود. اما نه از این نظر که آزادی هزار تا کار خلافِ عرفِ جامعه رو بخوایم. نه اون آزادی که ولنگاری باشه. ما آزادی می خواستیم ، آزادی یک چیز نسبیه. برای هر کسی تعریفش فرق می کنه. می خواستیم آزادی کلی داشته باشیم. یعنی این فقر فرهنگی مون از بین بره. همه مون دنبال همچین چیزایی بودیم. اما جالبه ؛ هر کسی اومد و هر چی به جوونای ما گفت ، اون کارها رو انجام نداد. من تا حالا ندیدم کسی حرفهایی رو که زده عمل کنه. با همین سن کمی که دارم و تجربه زیادی که ندارم ، ندیدم کسی حرفی رو زده باشه و انجام داده باشه. ما هم فکر می کردیم که روزنه ای از امید هست و میشه کار کرد. به همین خاطر من دوباره اومدم و فعالیتم رو با دوستانم انجام دادم.
حالا فکر می کنید اگر آقایان موسوی یا کروبی می آمدند ، اصلا چه اتفاقی می افتاد ؟
حداقل این قدر رو به زوال نمی رفتیم. این جوونهایی که پس از سال ۸۸ ، از گردونه خارج شدن، یه جورایی به انزوا رفتن ، حبس رفتن ، زندانی شدن ، کلا کنار گذاشته شدن. شاید اگه این ها توی این چرخه می موندن و خیلی ها از کشور خارج نمی شدن ، می تونستن یک کارایی انجام بدن. نظرات مختلف وجود داشت ، الان فقط یک نظر وجود داره. وقتی نظرات مختلف وجود نداره ، مطمئنا نمیشه پیشرفتی هم وجود داشته باشه. الان فقط نظرات مخالف حذف شدن و نظرات موافق موندن . من مطمئنم اگه اون موقع این اتفاق می افتاد و این جوونها از گردونه حذف نمی شدن ، کاری ندارم که اگه آقای موسوی بودن یا آقای کروبی ، مطمئنا اگه یکی از این دو بزرگوار رییس جمهور می شدن ، کمی قضایا فرق می کرد.
خود شما که در یک ستاد تبلیغاتی بودید و از نزدیک شاهد روند انتخابات ، اعتقاد دارید تقلب شده یا نه ؟
بله ، به طور قاطع می گم که تقلب شد.
و حالا صحبت بعد از این تقلب می شود ! او که خود را یک شهروند عادی می داند ، شهروندی که مثل همه ما از حق خود برای رای دادن ، علی رغم اعتقادش استفاده کرده و بعد دیده است حقش و رای اش نادیده انگاشته شده ، پس به دنبال رای خود رفته است ، او ماجرای آن روزها را این گونه تعریف می کند :
به همراه دو نفر از دوستام به سمت منطقه ستارخان رفتیم که رای بدیم ، داخل صف ایستادیم که نوبت مون بشه. خیلی شلوغ بود و ازدحام جمعیت زیاد بود. داخل صف با هر کسی که صحبت می کردیم یا می خواستن به کروبی رای بدن یا به موسوی. پای صندوق که رسیدیم خانمی پای صندوق ایستاده بود و اون جا ناظر صندوق بود. من به اون خانم به شوخی گفتم ؛ ننویسیم موسوی ، چیز دیگه ای در بیاید؟ اون خانم به من گفت : ما مثل شیر اینجا ایستادیم و از شما و رایتون حمایت می کنیم ؛ نگران نباشین. ما بعد از این که رای دادیم با دوستامون قرار گذاشتیم و رفتیم بیرون. ساعت نزدیک ۸ یا ۹ شب بود که برگشتیم خونه ، نزدیکای ساعت ۱۲شب بود که برادرم به منزل آمد و گفت الان از میدون امام حسین اومدم ، موتور سوارای بسیجی از خیابون رد می شدن و پرچم ایران در دست شون بود و می گفتن احمدی نژاد رییس جمهور شد. من اصلا تلوزیون رو هم نگاه نمی کردم. چون حساسیت رای گیری رو می دونستم و اصلا نمی خواستم استرس داشته باشم. وقتی این حرف رو شنیدم گفتم ؛ دروغه. مگه میشه همچین چیزی اتفاق افتاده باشه؟ ساعت هنوز ۱۲ شبه. برادرم گفت خب برو تو خیابونا رو نگاه کن و ببین چطوریه؟ رفتم داخل خیابون ، دیدم که واقعیت داره ، تک و توک مردم میان و میرن ، حالا دیگه ساعت ۲ نیمه شب بود که یکی از دوستام زنگ زد و گفت فردا صبح جلو وزارت کشور باش.همه بچه ها اون جا جمعن. ما هم فردای رای گیری جلوی وزارت کشور رفتیم ، اوایل تجمع و درگیری نبود و ما فقط اونجا حضور داشتیم ، مردم هم خیلی پراکنده بودن و اصلا نمی دونستیم که باید چه کار کنیم. خیابان زرتشت و خیابان های نزدیک وزارت کشور رو بالا و پایین می رفتیم و مستاصل بودیم که چه اتفاقی داره میفته؟ بعد کم کم فهمیدم یه اتفاقی داره میفته ، چون لباس شخصی ها اومدن و قصد متفرق کردن مردم رو داشتن. ما از همون جا برگشتیم و وارد ستاد انتخاباتی مون شدیم. اون جا صحبت این بود که آقای موسوی گفته اند قصد دارند بیانیه بدهند، منتظر باشید و کاری نکنید تا بیانیه صادر بشه و ما هم فقط نگران بودیم و استرس داشتیم که به یک باره درگیری ها شروع شد و صدای تیر و گاز اشک آور و… و اتفاقاتی که بعدش افتاد.
به نظر شما چه اتفاقی افتاد که احمدی نژاد طی چهار سال از سال ۸۴ تا ۸۸ توانست این موج نفرت را در میان مردم به وجود بیاورد؟ چطور شد که در عرض چهار سال مردم از وی روی بازگرداندند؟ البته اگر با خوش بینی ، انتخابات سال ۸۴ را هم انتخابات سالمی بدانیم.
من اگر حرفی میزنم ، فقط نظر شخصی خودم رو می گویم، ممکنه نظر شخصی من خیلی هم معتبر نباشه ، من یک مثال می زنم ؛ اگه یک خانواده رو در نظر بگیریم که پدر خانواده ، نظرات همه اعضای اون خانواده رو برآورده نکنه ، بین افراد خانواده اختلاف به وجود می آد. دولت احمدی نژاد ، احتیاجات تمام اقشار جامعه را برآورده نکرد. اونها فقط به قشر خاصی رسیدگی کردند و به نور چشمی های خودشون کمک کردند که تعداد اونها هم انگشت شمار بود. اونها تقسیم قدرت و ثروت کردند ، اما فقط بین اطرافیان خودشون. این اتفاق شاید خواسته یا ناخواسته افتاد. من دقیقا نمی دونم. دوست ندارم در این مورد قضاوت کنم و اصلا هم از قضاوت کردن کسی خوشم نمیاد. تقسیم ناعادلانه قدرت و ثروت به جایی رسید که نارضایتی به وجود اومد. ما در کتابهای تاریخ هم خوندیم که اطرافیان فلان شاه آمدند و پول زیادی دست شان اومد و به قدری فساد ایجاد شد که اون سلسله از بین رفت. تمام سلسله هایی که در تاریخ می شناسیم ، بر اثر نارضایتی مردم از بین رفتند. مردم ما همه جور فقر دیدند و نارضایتی مردم از این جا شروع شد. همه جور فقر ، فقر مالی ، فقر فرهنگی و … ما دیگه هیچی نداریم. بعد از هشت سال احمدی نژاد ، دیگه هیچی نداریم. ورزش غنی نداریم ، هنر غنی نداریم ، ادب غنی نداریم و … هیچی نداریم. ما الان صفر صفریم.
زیاد علاقه ندارد به ماجراهای دستگیری و زندانش بپردازد ، هنوز اذیت می شود ، اما می دانم که ناگفته های بسیاری دارد از کهریزک ….
روز ۱۸ تیر بود ، من و یکی از دوستام از میدان ونک که یکی از مسیرهای سبز بود ، ماشینمون را پارک کردیم و پیاده به سمت میدان انقلاب راه افتادیم. اوایل مسیر خلوت بود و خبر زیادی نبود.هر چه پایین تر می اومدیم ، تعداد مردم بیشتر می شد. به میدان ولی عصر رسیدیم. الان درست یادم نمیاد که این مسافت طولانی را چطور طی کردیم. در میدان ولیعصر نیروهای گارد ویژه خیلی زیاد بودند. خیلی جالبه که مثل بازی گرگم به هوا در دوران مدرسه بود. اونا می دویدن و مردم رو از پایین پخش می کردن به سمت بالا ، بعد دوباره می دویدن و مردم رو از بالا پخش می کردن به سمت پایین. من هم به همراه یکی از دوستام که اونجا بودیم ، در کنار خیابون به صورت خیلی عادی قدم می زدیم و از وسط اینها رد می شدیم، انگار که اصلا کاری به این قضایا نداریم. به چهارراه ولیعصر که رسیدیم ، علاوه بر نیروهای ویژه ، لباس شخصی ها هم بودند. کرکره های مغازه ها را بالا و پایین می کشیدند و مردم را از داخل مغازه ها بیرون می کشیدند، به قول خودشون اینها نیروهای خودجوش بودند که به مردم امر و نهی می کردند ، اینها اصلا سازماندهی و نظم خاصی ندارند ، یکی شون یک چیز می گه ، اون یکی چیز دیگه. نیروهای لباس شخصی در چهارراه ولیعصر – طالقانی ایستاده بودند و گفتند شما نمی تونید وارد خیابون انقلاب بشید. پس از این که نگذاشتند ما از آن راه به انقلاب بریم ، ما وارد یکی از کوچه هایی که به خیابان فخر رازی راه داره ، شدیم. در همون حوالی بودیم که پدرم با من تماس گرفت و گفت کجایی؟ من هم گفتم داخل خیابونم. گفت سمت میدان انقلاب نری. گفتم چطور؟ گفت من الان داخل موسسه خوارزمی در خیابان کارگرم و اینجا خیلی شلوغه ، اینجا نیا. چون دیگه وارد شلوغی ها شده بودیم من گفتم اگر راستش رو بخواهی من الان همین جام. وقتی وارد خیابان انقلاب شدیم ، کلیه تماس های تلفنی قطع شد. هر طور بود دوباره با پدرم تماس گرفتم و گفت دو تا از دوستهات رو دیدم که از دست یگان ویژه فرار می کردند و ناخواسته وارد موسسه خوارزمی شدند و من اونها رو نگه داشتم. شما هم بیایید اینجا که پیش من باشید. روبروی در اصلی دانشگاه تهران دو تا کیوسک روزنامه فروشی ست. یکی روزنامه می فروشه و دیگری هم جزوه و موارد مشابه. یکی از اینها بسته بود و اون یکی آب معدنی می فروخت. من رفتم که آب بخرم ، ناگهان خانمی که همراه من بود ، جیغ زد. من فکر کردم کسی به او حمله کرده ، برگشتم و دیدم سه نفر از بسیجی ها به سه خانم حمله کردند و اونها را کنار دیوار کتک می زدند. من سمت اونها رفتم و سعی کردم نگذارم که به اون دخترا آسیب برسونند که با من درگیر شدند و کارمون به دعوا و کتک کاری رسید و با باتوم و کابلی قطور حمله کردند و من با کمک و هجوم مردم تونستم از صحنه فرار کنم.
روز ۱۸ تیر بود ، من و یکی از دوستام از میدان ونک که یکی از مسیرهای سبز بود ، ماشینمون را پارک کردیم و پیاده به سمت میدان انقلاب راه افتادیم. اوایل مسیر خلوت بود و خبر زیادی نبود.هر چه پایین تر می اومدیم ، تعداد مردم بیشتر می شد. به میدان ولی عصر رسیدیم. الان درست یادم نمیاد که این مسافت طولانی را چطور طی کردیم. در میدان ولیعصر نیروهای گارد ویژه خیلی زیاد بودند. خیلی جالبه که مثل بازی گرگم به هوا در دوران مدرسه بود. اونا می دویدن و مردم رو از پایین پخش می کردن به سمت بالا ، بعد دوباره می دویدن و مردم رو از بالا پخش می کردن به سمت پایین. من هم به همراه یکی از دوستام که اونجا بودیم ، در کنار خیابون به صورت خیلی عادی قدم می زدیم و از وسط اینها رد می شدیم، انگار که اصلا کاری به این قضایا نداریم. به چهارراه ولیعصر که رسیدیم ، علاوه بر نیروهای ویژه ، لباس شخصی ها هم بودند. کرکره های مغازه ها را بالا و پایین می کشیدند و مردم را از داخل مغازه ها بیرون می کشیدند، به قول خودشون اینها نیروهای خودجوش بودند که به مردم امر و نهی می کردند ، اینها اصلا سازماندهی و نظم خاصی ندارند ، یکی شون یک چیز می گه ، اون یکی چیز دیگه. نیروهای لباس شخصی در چهارراه ولیعصر – طالقانی ایستاده بودند و گفتند شما نمی تونید وارد خیابون انقلاب بشید. پس از این که نگذاشتند ما از آن راه به انقلاب بریم ، ما وارد یکی از کوچه هایی که به خیابان فخر رازی راه داره ، شدیم. در همون حوالی بودیم که پدرم با من تماس گرفت و گفت کجایی؟ من هم گفتم داخل خیابونم. گفت سمت میدان انقلاب نری. گفتم چطور؟ گفت من الان داخل موسسه خوارزمی در خیابان کارگرم و اینجا خیلی شلوغه ، اینجا نیا. چون دیگه وارد شلوغی ها شده بودیم من گفتم اگر راستش رو بخواهی من الان همین جام. وقتی وارد خیابان انقلاب شدیم ، کلیه تماس های تلفنی قطع شد. هر طور بود دوباره با پدرم تماس گرفتم و گفت دو تا از دوستهات رو دیدم که از دست یگان ویژه فرار می کردند و ناخواسته وارد موسسه خوارزمی شدند و من اونها رو نگه داشتم. شما هم بیایید اینجا که پیش من باشید. روبروی در اصلی دانشگاه تهران دو تا کیوسک روزنامه فروشی ست. یکی روزنامه می فروشه و دیگری هم جزوه و موارد مشابه. یکی از اینها بسته بود و اون یکی آب معدنی می فروخت. من رفتم که آب بخرم ، ناگهان خانمی که همراه من بود ، جیغ زد. من فکر کردم کسی به او حمله کرده ، برگشتم و دیدم سه نفر از بسیجی ها به سه خانم حمله کردند و اونها را کنار دیوار کتک می زدند. من سمت اونها رفتم و سعی کردم نگذارم که به اون دخترا آسیب برسونند که با من درگیر شدند و کارمون به دعوا و کتک کاری رسید و با باتوم و کابلی قطور حمله کردند و من با کمک و هجوم مردم تونستم از صحنه فرار کنم.
جالب است که ان موقع نمی دانستم ، اما ظاهرا یکی هم داشته از ما فیلم می گرفته ، بعدا در اوین من منکر آن درگیری شدم ، اما همون فیلم رو در زندان اوین به من نشون دادند که تو این سه بسیجی را زده ای و من گفتم خوب نگاه کنید ، من نمی خواستم که اونها به اون دخترا آسیب بزنند و خودشون درگیری رو آغاز کردند ، که وقتی این حرف را زدم دوباره شروع کردند به زدن من !
می پرسم ندیدی در آن لحظه چه کسی از شما فیلم گرفته ؟نمی دونم. فاصله اش خیلی نزدیک بود. شاید از فاصله ۱۵ متری بود و من در یکی دو صحنه در اون فیلم در حال زد و خورد بودم. من پس از متواری شدن از صحنه به سمت خیابان ۱۶ آذر رفتم. ماشین دوست من در خیابان ۱۶ آذر پارک شده بود. می خواستیم سوار ماشین بشیم و از صحنه بیرون بریم. به ۱۶ آذر که رسیدیم ، پلیس اون جا زیاد بود ، یک ون نیروی انتظامی هم خیابون رو بسته بود ، تا وارد خیابان شدیم سه موتوری اومدند که هر کدامشون دو ترک بودند ، اصلا به هیچ حرفی نکشید و سریع من رو کناری کشیدند، روی زمین خوابوندند و دست و پایم رو بستند. می خواستند منو ببرند که نیروی انتظامی اومد. یک آقایی اومد که نامش سرهنگ عباسی بود. از اونها سوال کرد کجا می بریدش؟ و من رو از دست بسیجی ها گرفت که ای کاش بسیجی ها مرا می بردند شاید سرنوشت مون این طوری نمی شد ، یک مامور نیروی انتظامی اومد و با سیم چین بست های پلاستیکی دستم رو باز کرد و منو سر خیابون ۱۶ آذر آورد و سوار همان ون کرد. سه چهار نفر دیگر هم داخل ون بودند. نیم ساعتی داخل ون بودیم. بعد از اون ، ما رو به سمت یک جایی بردند که نمی دونم کجا بود. چون اون ون ، شیشه هاش بسته بود و معلوم نبود کجا رفتیم. فکر می کنم به وزارت کشور رفتیم. از نظر مسافت جایی که رفتیم مثل وزارت کشور بود. چون خیلی دور نبود و مسیر رو می شد تشخیص داد. در اون مکان کمی کتک خوردیم و دوباره به میدان انقلاب برگشتیم و تقریبا جزو اولین افرادی بودیم که وارد بازداشتگاه پلیس پیشگیری در میدان انقلاب شدیم. با همون ون داخل حیاط شدیم. وقتی وارد شدیم ، حسابی وحشت کردم. تعداد بسیار زیادی از موتورهای گارد ویژه به همراه تعداد زیادی نیرو اونجا بودند. وقتی از ماشین پیاده شدیم ، تعداد زیادی از سربازان یگان ویژه اومدند و فحش های رکیکی به ما دادند و ما رو به طرز فجیعی کتک زدند. انتهای حیاط سمت راست ، چهار پله می خورد و به سمت پایین می رفت. محوطه کوچکی بود حدود ۲۰ متر. اونجا نشستیم. از ما عکس گرفتند. جیب هامون را خالی کردند و ما رو به بازداشتگاه فرستادند. ما پنج نفر بودیم که وارد بازداشتگاه شدیم و قبل از ما فقط دو نفر در اون بازداشتگاه بودند ، حالا شده بودیم ۷ نفر ، فکر کنم ما اولین نفراتی بودیم که وارد بازداشتگاه شدیم.
شب در همون بازداشتگاه موندیم. صبح ما رو به حیاط آوردند. آقای حیدری فر آمد که ما رو تفهیم اتهام کنه. اتهامات ما رو خوند ؛ اختلال علیه نظم عمومی ، تخریب و تحریق اموال عمومی ، ارتباط با بیگانگان و یک مشت از مزخرفاتی که خودشان هم می دانستند دروغ است. گفتند اینها جرم های شماست ، شما دارید تفهیم اتهام می شید و برگه رو امضا کنید. قریب به اتفاق بچه ها زیر برگه هاشون نوشتند ما این اتهامات رو قبول نداریم و زیر برگه هاشون رو امضا کردند. من هم یکی از افرادی بودم که نوشتم قبول ندارم و امضا کردم. اون روز ، ظهر خیلی گرمی بود که این اتفاقات افتاد. هیچ وقت یادم نمی ره. آقای حیدری فر تک تک بچه ها رو برد بالای اون سکویی که برای میدان صبحگاه درست کرده بودند. برای او یک میز اون بالا گذاشته بودند که روی اون میز ، میوه و آب بود ، در حالی که بچه ها همگی تشنه اون پایین نشسته بودند ، هیچ وقت یادم نمی ره ، ایشان آلو رو می خورد و هسته های اون رو به سمت بچه ها پرتاب می کرد. یکی از بچه ها زمانی که به بالا می رفت تا زیر برگه اش رو امضا کنه ، حیدری فر یک جمله ای گفت که اون فرد ، حیدری فر رو قسم داد و گفت : تو رو به امام حسین این کار رو نکنین. حیدری فر گفت: کدوم حسین؟ حسین کیه؟ و اون رو با لگد از اون بالا پرن کرد پایین. الان دقیقا یادم نمیاد اون فرد چه کسی بود و اسمش چیه؟ اما اون لحظه به پست بودن این آدم پی بردم. حالا تعدادمون زیاد شده بود ، شاید نزدیک به ۳۰۰ نفر بودیم ، یک سری رو سوار کردند و گفتند به اوین ببرید و بقیه که ما بودیم ، نزدیک ۱۳۰ نفر می شدیم ، ما رو سوار یک اتوبوس کردند و آوردند جایی که بعدا فهمیدیم کهریزک است !
وقتی وارد کهریزک شدیم عده ای نزدیک ۳۰ نفر اونجا بودند ، نمی دونم آنها از کجا آورده بودند، ولی اونها در طبقه بالای کهریزک بودند ، داخل جایی که شکل قفس بود ، ظاهرا یک هفته ای می شد که اونها اونجا بودند…
می گویم حست را از کهریزک بگو چه جور جایی بود ؟اگه بخوام از کهریزک توضیح بدم، دوباره همون حرفهایی میشه که همه بچه ها گفتن. ما نمی خوایم چیزی به کهریزک اضافه کنیم یا دروغی بگیم یا بزرگ نمایی کنیم و حرفهایی رو بزنیم که تازگی داشته باشه. کهریزک از دید من یعنی ؛ تنفر نیروی فاسد انتظامی از جوانان این مملکت. یعنی جایی که تنفرشون را به این جوانان نشون می دادند. ما که جرممون معلوم بود ، ولی ظاهرا یک سری هم از اراذل و اوباش ، اون جا قبل تر از ما بودند که من اون ها رو هم قربانی می دونم ، قربانی جامعه بیمار ما، من وقتی وارد اون جا شدم ، اولین فردی رو که دیدم اسمش عادل بود. بهش می گفتن عادل ترکه. وارد بندی شدیم که عادل ترکه اون جا بود و اگر زندان بانها کاری داشتن، عادل ترکه اون کار رو انجام می داد. وقتی وارد اون جا شدیم ، من در چشمان او ، به وضوح وحشت رو دیدم. کسانی که بیرون از اون جا ، افراد نترسی بودن و هر کاری از دستشون بر می اومد قبلش انجام داده بودن. البته باز هم نمی خوام کسی رو قضاوت کنم ، اما ترس رو تو چشمای او دیدم.
به چه دلیل می ترسیدند؟ از شما می ترسیدند؟از کل کهریزک می ترسیدن. اتفاقاتی که اون جا براشون افتاده بود. از وحشی گری ای که در حق جوانان این مملکت کرده بودن، با هر جرمی یا خلافی که کرده بودن. یک جایی بود اون جا به اسم خاک سفید که کمتر درباره اش گفته شده. ما خاک سفید رو ندیدیم. اما اون جا میگفتن یک جایی هست به نام خاک سفید. درعکس های ماهواره اگه بتونین کهریزک رو پیدا کنین ، روبروی در ورودی بازداشتگاه کهریزک ، یک گودال خیلی بزرگیه که یک سری کانتیننرها دور این گودال چیده شده. همین الان عکسهای این محدوده در گوگل ارث هست. زندانی ها می گفتن ما رو اون جا می برند و زیر این آفتاب داغ ، روی این خاک های سفید داغ ، اول ما رو قل می دن ، بعد ما رو یک هفته داخل این کانتینرها می ندازن. آدمهایی اون جا بودن که شما کل استخوان بدن و آناتومی اونها رو می تونستین ببینین . اینها افرادی بودن که دو هفته اونجا مانده بودن و شما می تونستین کلیه های اینها رو ببینین. اینها افرادی بودن که اونجا شکنجه شده بودن. این ظلمی بود که به افراد در کهریزک می کردن. این قضاوتیه که من از نیروی انتظامی و دولت جمهوری اسلامی دارم. من باور نمی کنم که کسی خبر نداشته باشه در کهریزک چه اتفاقی می افته. در نظامی که همه مون خدمت سربازی رفتیم ، می دونیم که همه به مافوقشون گزارش می نویسن. امکان نداره مافوق از گزارشش گذشت کنه و حتما گزارش رو میخواد. یا زیر دست به مافوق دروغ می گه و گزارش اشتباه می ده ، که مافوق وظیفه داره بالای سر زیر دستش باشه و گزارشش رو چک کنه ، یا مافوق خودش می دونه که چه اتفاقی در حال رخ دادنه. پس من این رو رد می کنم که رده های بالا ، اطلاعی از کهریزک نداشتن.
فکر می کنید آقای خامنه ای از کهریزک اطلاع داشت؟آقای خامنه ای از خیلی چیزها خبر نداره. اما من واقعا نمی دونم که او خبر داشت یا نه.
از او درباره حرفهایی که آقای کروبی درباره کهریزک زد سئوال می کنم و اینکه تو به عنوان یکی از افرادی که در کهریزک بودی و همه چیز رو به عینه دیدی نظرت درباره آن حرفها چیست ؟من بعد از آزادی سراغ آقای کروبی هم رفتم ، به همراه چند نفر از دوستام. دو سری از بچه های کهریزک نزد آقای کروبی رفتند. من و دو نفر از دوستام هم خدمت ایشون رفتیم. خیلی اونجا نموندیم. شاید در حدود نیم ساعت تا چهل و پنج دقیقه نزد ایشون بودیم. ما به منزل شخصی خودشون رفتیم و صحبت کردیم و ایشون از ما خواستن که ما بایستیم و حمایتشون کنیم تا ایشون قضیه کهریزک رو افشا کنند.
دقیقا شما کی نزد آقای کروبی رفتید؟ما بعد از آزادی مون نزد ایشون رفتیم. ما رو خواستن و گفتن بیایین. ما هم خدمتشون رفتیم. ایشون بما گفتنن شما که در کهریزک بودین نترسین ، حرفهاتون را بزنین و بگین اونجا چه گذشته که ماهم هرچه بود و گذشته بود رو تعریف کردیم .
از او می پرسم بعد از آن دیدار چه شد ؟اون زمان دیگه بحث دادگاه ها بود و ما کمتر تونستیم با ایشون ارتباط داشته باشیم. یه روزی هم قرار بود به همراه ایشون به بهشت زهرا بریم و در مسیر بهشت زهرا بیشتر باهاشون صحبت کنیم که این قرارکنسل شد ، بعد از اون دیگه نتونستیم ایشون را ببینیم. همیشه گفتم که لقب شیخ شجاع ، برازنده آقای کروبیه. من همواره ایشون رو به خاطر شجاعتش تحسین کردم. فکر می کنم اگه من هم جای آقای کروبی بودم این کار رو می کردم. به خاطر این که این کارهایی که اینها انجام دادن ، یک قساوتی خاصی می خواد و از هر کسی بر نمی آد. هر کسی هم نمی تونست ساکت باشه. ایشون هم کار درستی کرد و نتونست ساکت بمونه.
فکر می کنید اگر آقای کروبی کهریزک را افشا نمی کرد ، الان برای شما چه اتفاقی افتاده بود؟واقعا نمی تونم حدس بزنم چه اتفاقی برامون می افتاد ، همون طور که نمی تونم حدس بزنم ، برای من فردا ممکنه چه اتفاقی بیفته. ولی اینو می دونم که اگه آقای کروبی کهریزک را افشا نمی کرد ، ما خودمون جرات بیان این حقایق رو نداشتیم.
بعد از آن که حرفهایتان را به آقای کروبی زدید و شکایت کردید چه اتفاقی افتاد ؟
عملا هیچ اتفاق خاصی نیفتاد ! چند روز بعد از شکایتمون ، از طرف کلانتری محل ما ، برای اولین مرحله نامه اومد. من رو به کلانتری احضار کردن. رفتم اونجا و باهاشون صحبت کردم . گفتن که ما از طرف تجسس کلانتری هستیم و نامه داریم که از شما به هر شکلی رضایت بگیریم. من گفتم بابت چه چیزی باید رضایت بدم؟ گفتن بابت پرونده کهریزک. گفتم من تازه شکایت کردم. هنوز به شکایت من رسیدگی نشده که بخوام رضایت بدم. گفتند نه ، قبل از شروع سیر پرونده و تجمع شاکیان دیگر ، ما قصد داریم از شما رضایت بگیریم. من این کار رو نکردم و رضایت ندادم. بعد از این من و مسعود علیزاده و پنج – شش نفر دیگه رو احضار کردن به دادسرای نظامی . اون جا به همراه آقای حسینی قاضی پرونده ، دو وکیل نیروی انتظامی و یک نفر دیگه از بچه های کهریزک ، به بازداشتگاه کهریزک رفتیم. این اتفاق برای بعد از آزادی مون بود و دیگه همه چی تمام شده بود. به قول خودشون ، دلجویی ها انجام شده بود. در همون کهریزک ، دو نفر از وکلای نیروی انتظامی که یکی شون آقای سردار پورمختار بود ، بما گفتند که شما باید رضایت بدهید. گفتند حرفهایی که به قاضی پرونده زده اید نباید می زدید. تهدیدها از اون جا شروع شد و چه جوری بگم بالاخره موفق به اخذ رضایت ما شدند.
عملا هیچ اتفاق خاصی نیفتاد ! چند روز بعد از شکایتمون ، از طرف کلانتری محل ما ، برای اولین مرحله نامه اومد. من رو به کلانتری احضار کردن. رفتم اونجا و باهاشون صحبت کردم . گفتن که ما از طرف تجسس کلانتری هستیم و نامه داریم که از شما به هر شکلی رضایت بگیریم. من گفتم بابت چه چیزی باید رضایت بدم؟ گفتن بابت پرونده کهریزک. گفتم من تازه شکایت کردم. هنوز به شکایت من رسیدگی نشده که بخوام رضایت بدم. گفتند نه ، قبل از شروع سیر پرونده و تجمع شاکیان دیگر ، ما قصد داریم از شما رضایت بگیریم. من این کار رو نکردم و رضایت ندادم. بعد از این من و مسعود علیزاده و پنج – شش نفر دیگه رو احضار کردن به دادسرای نظامی . اون جا به همراه آقای حسینی قاضی پرونده ، دو وکیل نیروی انتظامی و یک نفر دیگه از بچه های کهریزک ، به بازداشتگاه کهریزک رفتیم. این اتفاق برای بعد از آزادی مون بود و دیگه همه چی تمام شده بود. به قول خودشون ، دلجویی ها انجام شده بود. در همون کهریزک ، دو نفر از وکلای نیروی انتظامی که یکی شون آقای سردار پورمختار بود ، بما گفتند که شما باید رضایت بدهید. گفتند حرفهایی که به قاضی پرونده زده اید نباید می زدید. تهدیدها از اون جا شروع شد و چه جوری بگم بالاخره موفق به اخذ رضایت ما شدند.
یعنی قاضی پرونده اطلاع نداشت که تو کهریزک چه اتفاقی افتاده؟
قاضی در حال تکمیل پرونده بود و می خواست تازه ببینه که کهریزک چطور بوده و واقعیت به چه شکل بوده. بازداشتگاه کهریزک دو قسمت داشت. یک قسمتی که زیر زمین بود و یک اتاق ۶۰ متری داشت با حدودا ۱۳۰نفر زندانی. یک قسمتی هم بالا بود که یک سوله ای داشت که قفس های کوچکی در اون بود و تعدادی از بچه ها هم اون جا بودند. من به نمایندگی از بچه هایی که پایین بودن ، رفته بودم و اون دوست مون هم به نمایندگی از بچه هایی که بالا در قفس بودن. ما با قاضی رفتیم که زندان کهریزک رو بازدید کنه و بهش توضیحات رو بدیم.
می پرسم آیا به نظرت روزی خواهد آمد که جمهوری اسلامی تصمیم بگیرد حوادث ۸۸ را جبران کند و از آسیب دیدگان دلجویی کند و مسببین و عاملین این جنایات را محاکمه کند؟فکر نمی کنم این اتفاق بیفته. عاملین و آمرین به قول خودشون محاکمه شدن و نتیجه دادگاه هم معلوم شد ؛ ۲۰۰ هزار تومان جریمه نقدی سعید مرتضوی ! این اتفاق نخواهد افتاد. اما اگر واقعا قصد بر اجرای عدالت باشه ، من حتی حاضرم صد در صد به ایران برگردم. به خاطر این که بر خلاف اون چیزی که مردم فکر می کنن ، ما این جا زندگی زیاد خوبی هم نداریم ، ما این جا فقط ترس نداریم و گرنه کاری نداریم این جا ، این جا هرچی که باشه ، اون چیزی که در وطنم می تونم باشم ، نیستم. اون چیزی که از خودم انتظار دارم ، نیستم. مطمئنا بر می گردم ، اگه قصد اجرای عدالت رو داشته باشن.
خواسته اصلی شما به عنوان یکی از آسیب دیدگان کهریزک چیست؟خواسته اصلی من و تمام دوستانی که با اونها ارتباط دارم ، گرفتن حقیه که از ما ضایع شد و صدایی که شنیده نشد. خواسته اصلی ما ، محاکمه عاملین و آمرین جنایات کهریزکه. این خواسته زیادی هم نیست.
اگر روزی جای شما با سردار رادان عوض بشود و او متهم شما باشد ، شما با او چه رفتاری را می کنید؟
مطمئنا این رفتاری که با ما شد ، رو با او نمی کنم. اتهام او رو ریشه یابی می کنم ، که چرا این اتفاق براش افتاده؟ چون خیلی از افرادی که در جمع ما بودن ، درست مثل من ، به خاطر راهپیمایی به خیابان رفته بودیم. خیلی ها بودن که حتی برای خرید کتاب به خیابان انقلاب رفته بودن و گفتن که ما فقط اومده بودیم کتاب بخریم و اون جا گیر افتادیم. خیلی ها واقعا بی گناه بودن. خیلی ها در این قضایا نبودن. اما به کهریزک اومدن و واقعا بی گناه بودن. اگه من جای رادان بودم ، این افراد رو پیدا می کردم و می گفتم تو بی گناهی و بیا برو ، من هم که در راهپیمایی بودم ، اگه کار اشتباهی کرده بودم، اندازه اشتباهی که کرده بودم ، باید مجازات می شدم. مجازات ما ، کهریزک نبود. قطعا رفتارم خیلی انسانی تر از اون رفتاری بود که با ما رفتار کردن. من از کسی کینه ای به دل ندارم. وقتم رو صرف کینه های شخصی نمی کنم. نبخشیدم ، اما کینه ای هم به دل ندارم.
قصد ندارید شکایتتان را پیگیری کنید؟
چرا قصد دارم ، همین حالا هم پیگیر شکایتم هستم. اما نمی دونم چه طور باید این کارو انجام بدم. نمی دونم باید با چه کسی تماس بگیرم تا شکایتم رو پیگیری کنن. دوست دارم این کار رو بکنم. اما مدت زیادی نیست که از ایران خارج شدم و از راه های خیلی سختی به استرالیا رسیدم. امیدوارم کسی باشه که بتونه ما رو در پیگیری شکایاتمون در مجامع بین المللی یاری کنه.
چرا قصد دارم ، همین حالا هم پیگیر شکایتم هستم. اما نمی دونم چه طور باید این کارو انجام بدم. نمی دونم باید با چه کسی تماس بگیرم تا شکایتم رو پیگیری کنن. دوست دارم این کار رو بکنم. اما مدت زیادی نیست که از ایران خارج شدم و از راه های خیلی سختی به استرالیا رسیدم. امیدوارم کسی باشه که بتونه ما رو در پیگیری شکایاتمون در مجامع بین المللی یاری کنه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر