فردا بیستم فروردین است و سالروز شهادت "سید مرتضی آوینی". روز جمعه ای در فروردین 1372 بود که ساعت 11 قبل از ظهر به منزل ما زنگ زدند و با پدرم صحبت کردند.در حین آن گفتگو ،خون در صورت پدرم فوران کرد و صورتش سراسر قرمز شد. من که نمیدانستم چه کسی از آنطرف تلفن در حال گفتن چه چیزی ست به سمت پدرم رفتم و اصرار کردم که بگوید پشت خط کیست؟ تلفن که قطع شد گفت: "آوینی شهید شد" !
قبل از آن هم سید مرتضی را در عالم نوجوانی خود میشناختم.گاهی دیر وقت به دفتر پدرم می آمد و چون ساعت اداری تمام شده بود من پاسخ تلفنها را می دادم و قرار ملاقاتها را در پایان ساعات اداری هماهنگ می کردم.صدای گرم مرتضی آوینی بعد از گذشت 20 سال هنوز در گوشم زنگ می زند که : "سلام روح الله جان،خوبی پسرم" ؟
گاه از فعالیت در سوره خسته بود و صدایش هم خسته بود و با من شوخی هم نمی کرد.اما گاهی سرِ کیف بود و کیفش کوک بود و پشت تلفن می گفتیم و می خندیدیم و مرا دعوت میکرد که در ساختمان نبش خیابان ویلا - سمیه او را ملاقات کنم که چون مسعود فراستی هم آنجا بود و من از او خوشم نمی آمد میل ملاقات او را هم در دفترش نمی کردم.
اکثر مواقع نزد پدرم می آمد، گاه تنها و گاه با محمد نوری زاد. محمد نوری زاد آن زمان به اقتضای سن هر عاقله مردی پرشور و پر حرارت و البته کمی هم تند بود.پس از پایان جنگ بسیاری از فرزندان جبهه و جنگ تند شده بودند.از جنگ بازگشته بودند و شهر آن چیزی نبود که آنها انتظار داشتند. در آن شهر غریبه بودند. یا گوشه گیر شدند یا تند خو. نمونه اش انصار حزب الله بود که از عالم و آدم طلبکار بودند و می خواستند همه به آنها احترام بگذارند.گویا حضورشان در جبهه های جنگ بخاطر خدا نبوده است و منت آن را بر سر مردم می گذاشتند.
گذشت تا آوینی شهید شد.همه آن کسانیکه که در زمان حیاتش او را شماتت می کردند و آزار می دادند و به او توهین می کردند یکباره رنگ عوض کرده و سینه چاک آوینی و راه و مرام او شدند.این وضعیت چنان مشمئز کننده بود که کوثر آوینی(دختر ایشان) در جایی بیان کرد: آوینی خوب،آوینی مرده است.
من چون صدای گرم و شخصیت آن شهید را دوست داشتم و با برنامه های روایت فتحش زندگی کردم در تمام مراسم او از جمله تشییع جنازه جلوی منزلش (خیابان مطهری) و مراسم بعدی او شرکت کردم. یادم هست زمانیکه شهید شد به دفتر او واقع در طبقه سوم یا چهارم همان ساختمان ویلا رفتم و عکس سه در چهار سیاه و سفیدش را از زیر میز شیشه ای دفترش به یادگار برداشتم و تا مدتها این عکس را در کیف پول خود بهمراه داشتم و گاهی که دلم می گرفت این عکس وسیله رفع دلتنگی ام میشد.یادم هست یکبار که حداد عادل مرا در مدرسه پس از شیطنتم تنبیه کرد،به گوشه ای رفته ، شکایتش را به سید آوینی کردم.
حالا او نیست،اما یار همیشه همراهش محمد نوری زاد در بین ماست،او غریب و تنهاست و یاریگری ندارد.اطمینان دارم اگر مرتضی آوینی هم اکنون در بین ما بود همانند نوری زاد صدای اعتراضش از اوضاع موجود به آسمان بلند بود.اما او رفت و دوستانش تنها ماندند.
ما هستیم و یک دنیا غم و غصه و غربت.
شرح عکس: شهید سید مرتضی آوینی نشسته و محمد نوری زاد ایستاده بر بالای سر او( به احتمال زیاد عکس در حیاط ساختمان روایت فتح در خیابان ویلا و در پایان جنگ برداشته شده است)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر